بازتاب نفس صبحدمان

حکایت دلمشغولی های من

kinder

زندگی ما آدمها سه بخش میشه کودکی بزرگسالی و باز کودکی…فکر میکنم کمند آدمهایی که بعد از بزرگسالی میانسالی و کهنسالی رو تجربه میکنند…کسانی که علی رغم ضعف و کهولت جسمی روحشون بالغ و پخته است…و مثل کودک رفتار نمیکنن…

یه نوزاد 15 روزه با ذات الریه میخواستم بستری کنم …مجبور بودم ته حلقش رو هم ببینم آبسلانگ رو گذاشتم توی دهنش و اون مث سینه مادرش شروع کرد به مک زدن آبسلانگ…عزیزم:)…بچه های بزرگ تر اونایی که مغرورن, با اینکه اشک توی چشماشون حلقه زده , دهنشون رو باز میکنن تا پشت اون دهن باز ترسشون از روپوش سفید کذایی قایم بشه…وقتی میخوای گوششونم ببینی باز دهنشون رو باز میکنن:) …پیرمرد ها و پیرزن های مسن اگه مشکل بینایی و شنوایی داشته باشن مث همون بچه ها میشن…یه آقای مسنی رو هر کاری کردم که درجه توی دهنش بذارم نشد…یا دهنش رو باز نمیکرد یا اگر باز میکرد و من درجه رو میذاشتم دیگه نمیبستش:)…کلی دلم میخواست فشارش بدم:)

با خودم فکر میکنم من چه شکلی میشم وقتی سنم بره بالا…چقدر دلنشین چقدر بد اخلاق چقدر کودک؟ اصلا میشه از روی شخصیت الانمون روی دوره کهنسالیمون قضاوت کنیم… دلم میخواد ازون پیرزنهای خوش اخلاق بشم…

مراد

بدینوسیله به پاس فعالیت های ارزنده شما در برگزاری جلسات آموزشی سی پی آر…

یه نامه اداری دو خط و نیمه وقتی انتظارش رو نداشته باشی انقدرخوشایند میتونه باشه که قده یه دنیا دلخوشی بهت انرژی میده… من اون روز بین هیاهوی اورژانس پر مریض بیش تر از صد بار این نامه اداری بی روح رو خوندم و بیشتر از هزار بار لبخند اومد روی لبهام…

راس میگن که آب نطلبیده مراده…