این روزهای من…

بدست soorena

خانم دکتر دوست داشتنی من بارش را بست و بعد از دو ماه کلنجار رفتن و به قول خودش ناز کودک درونش را کشیدن , راهی فرنگ شد…این هم از شوک های این دو ماه اخیر بود…که کسی که اینطور عاشق  سرزمینش است برسد به جایی که تاب ماندن نداشته باشد…پشت پا بزند به همه درد ها و زخم هایی که روزگاری با افتخار تحملشان میکرد…حالا او رفته و هنوز آن صورت جذاب و چشمهای بی آرایشش پیش چشمانم است…خوابش را میبینم حتی و هفته ای دوبار ,هنوز به روال یک سال گذشته, جلسه داریم..اینبار آن لاین…

حرفش را نزده بودم چون خودم هم گیج و مبهوت بودم که چطور پای من باز شد به همکاری درنوشتن گایدلاین احیا…کاری  انقدر بزرگ  که هنوز هم موقع تعریف کردنش لپ هایم گل میاندازد و سعی میکنم با بی تفاوتی هر چه تمام تر درز بگیرمش …

خوب که فکر میکنم میبینم خانم دکتر دوست داشتنی  و معلم انگلیسی عزیز من دو کشف سال 87 ام بودند…دو دوستی که حالا احساس میکنم چقدر بودنشان برایم حیاتی است…که چند روز که خبری ازشان نیست  دل تنگشان میشم…دو آدمی که بودن در کنارشان آرامم میکند که سیر تا پیاز زندگی ام را برای استاد بازنشسته به انگلیسی تعریف میکنم  و وقتی برای خانم دکتر دوست داشتنی ایمیل  میزنم  به روال سابق مینویسم: فردا میبینمتان واو دلش غنج میرود و میگوید ,با همان لحن محترمانه با محبتش , که چه خوب که شما چت کردن را دیدار تعیبر میکنید …

این روزها با همه هیجان های گاه وبیگاهش , هیجان هایی که وقت هایی زمینم میزند, اشکم را سرازیر میکند و بی تابم میکند خوب است…آفتابی است و در عین اینکه بوی پاییز میدهد گرمای مطبوعی دارد…مهمتر از همه اینکه بعد از کلی اما و اگر تقریبا تکلیف  آینده  ام را مشخص کرده ام و از آن گیجی فلج کننده در آمده ام…کتاب های رفرنس را خریده ام و حالا باید هل بدهم خودم را درمسیر زندگی و دوباره خواندن و یاد گرفتن…کشیک های بیمارستان کذایی هم بعد از آن مختصر بحثی که راه افتاد در کمال ناباوری من بیشتر شده و دوباره بر گشته ام به روال سابق و مریض دیدن های کش دار و مدل خودم و توضیح دادن های بی پایان من و نواز ش کردن مریض ها و دوست داشتنشان  و خستگی ها و …